شرح شكن زلف
شرح شكن زلف
شرح شكن زلف بر حواشى ديوان حافظ, دكتر فتح اللّه مجتبايى, ناشر: سخن, 1386.
شرح شكن زلف, گزيده نكات و ملاحظاتى است كه نگارنده كتاب, در طى ساليان دراز انس و الفت با كلام حافظ و تأمل در ادبيات غزل هاى او, به رشته تحرير درآورده است; از اين رو, وجهه همت وى نه تحليل و نظريه پردازى مدون كلام خواجه شيراز, بلكه طرح نكات و ملاحظاتى بوده است كه بسيارى از آنها از لحاظ دوستداران شعر حافظ قابل توجه و تأمل تواند بود و دانشجويان و پژوهشگران عرفان و ادب پارسى را با جنبه هايى از فكر حافظ و بسيارى از ظرايف و لطايفِ شعر او آشناتر مى كند و در زدودن سوءفهم هاى احتمالى يا پيش آمده درباره احوال حيات و افكار حافظ (براى نمونه مردود دانستن مهرپرستى حافظ, نك به: ادامه مقاله) و رفع برخى مشكلات كه در فهم كلام خواجه ممكن است پيش آيد, بسيار سودمند و راهگشا است.
شرح شكن زلف به استثناى مقدمه, در بيان نحوه تأليف كتاب و بررسى اجمالى شعر و شخصيت حافظ مشتمل بر دو بخش است: بخش نخست مشتمل بر پنج مقاله است: (حافظ و خسرو), (حافظ و ركن الدين صائن هروى), (حافظ و امير معزى), (گفت وگوى اقبال و حافظ), (مهرپرستى حافظ).
ابتدا به معرفى اين پنج مقاله مى پردازيم و سپس به بخش دوم كتاب.
1. (حافظ و خسرو)
در ميان سخنوران پارسى گوى كمتر كسى به اندازه حافظ در كار خودش به اشعار شاعران ديگر توجه داشته است و در دواوين آنها تفحص و مطالعه مى كرده است. اين توجه و تفحص در شاعرى خواجه مؤثر بوده و هم از اين رو, در ديوان او, بيش از ديوان هر شاعر غزلسراى بزرگ ديگر, تضمين و اقتضا و استقبال و نقل معانى و مضامين از سروده هاى ديگران به نظر مى رسد; با اين تفاوت كه اين موارد در كلام حافظ به صورتى به مراتب بليغ تر و زيباتر مجال بروز و ظهور يافته اند, گويى حافظ در سر داشته است كه توانايى, قدرت و برترى هنر و ذوق خود را نمايان سازد. به گفته دكتر مجتبانى, يكى از شاعرانى كه حافظ بدو تعلق خاطر داشته و اشعارش را در مطالعه مى گرفته است, اميرخسرو دهلوى, بزرگ ترين شاعر پارسى گوى هند و يكى از تواناترين سخنوران زبان پارسى است.2 حافظ در غزل معروف خود, آنجا كه از (طوطيان هند)3 سخن مى گويد, به كنايه از او ياد مى كند:
شكرشكن شوند همه طوطيان هند
زين قندپارسى كه به بنگاله مى رود
نويسنده, پس از ذكر نكات فوق به موارد تأثيرپذيرى حافظ از طرح و طرز غزل هاى اميرخسرو در بيان برخى مضامين و معانى پرداخته و اشتراك غزل هاى حافظ و خسرو را هم از لحاظ وزن و قافيه و رديف, و هم از لحاظ اسلوب و ساخت كمى نشان داده است, براى نمونه:
الف) اشتراك در وزن و قافيه:
خسرنويسنده, پس از ذكر نكات فوق به موارد تأثيرپذيرى حافظ از طرح و طرز غزل هاى اميرخسرو در بيان برخى مضامين و معانى پرداخته و اشتراك غزل هاى حافظ و خسرو را هم از لحاظ وزن و قافيه و رديف, و هم از لحاظ اسلوب و ساخت كمى نشان داده است, براى نمونه:
الف) اشتراك در وزن و قافيه:
خسرو: زان دهان نيست هست
حافظ:
بعد از اينم نبود شائبه در جوهر فرد
كه دهان تو بر اين نكته خوش استدلالى است
نويسنده در دومين مقاله بخش نخست, سعى دارد نشان دهد حافظ در موارد بسيار, از سروده هاى خواجه ركن الدين صائن هروى كه از معاصران سالخورده او بوده و افزون بر چندين تن از اميران و وزيران فارس, امير مبارزالدين و شاه شجاع را نيز مدح گفته, اقتضا و اقتباس مى كرده است; البته پيش از دكتر مجتبايى, پروفسور سيدحسن, استاد پيشين دانشگاه پتنه, مصحح ديوان ركن الدين صائن (پتنه, 1959) در مقدمه خود بر اين اثر, نشان داده است حافظ در برخى از سروده هاى خود به قصايد و غزليات اين شاعر نظر داشته و در وزن و قافيه و رديف و نيز در پاره اى از مضامين و مطالب از سخن او پيروى كرده است; هرچند مواردى كه وى به عنوان نمودار و شاهد اين مطلب نقل كرده, اندك و مختصر است و دكتر مجتبايى نمونه هاى بيشتر و روشن ترى آورده است. به گفته وى در قصايدى كه در ديوان خواجه آورده شده, دو قصيده, آشكارا متأثر از قصايد ركن صائن است: يكى قصيده اى است در مدح خواجه برهان الدين وزير به مطلع:
ديدار شد ميسر و بوس و كنار هم
از بخت شكر دارم و از روزگار هم
كه با اين قصيده ركن صائن در مدح همان وزير (دارم ز كار منت و از روزگار هم/كز بوى دوست مستم و از چشم يار هم) در وزن و قافيه و رديف يكسان است. مورد ديگر, قصيده اى است از حافظ در مدح قوام الدين محمد صاحب عيار, وزير شاه شجاع, به اين مطلع:
ز دلبرى نتوان لاف زد به آسانى
هزار نكته در اين كار هست تا دانى
كه در آن نيز به اين قصيده ركن صائن در مدح خواجه غياث الدين رشيدى, وزير سلطان ابوسعيد اقتضا كرده است:
زهى جمال تو قانون لطف يزدانى
كمال حسن تو بالاى وهم انسانى
نويسنده در ادامه مقاله, به ذكر مواردى مى پردازد كه در آنها غالباً مشابهت از حدود وزن و قافيه فراتر رفته, مضامين و تعبيرات يكسان و همانند را شامل مى شود; براى نمونه:
ركن صائن:
مى كند از هوست نرگس چشمم هر شب
بى تو بر كارگه خواب, خيالت تحرير
حافظ:
بيا كه پرده گلريز هفت خانه چشم
كشيده ايم به تحرير كارگاه خيال
سومين مقاله اين بخش, به مقايسه حافظ و اميرمعزى اختصاص دارد. به باور نويسنده حافظ با ديوان اميرمعزى آشنا و مأنوس بود و با آنكه طرز سخن و شيوه تفكر آن دو از هم جداست, در مواردى چند اقتضاى قصايد او كرده, تعبيرات و مضامين او را وام گرفته است; براى نمونه:
امير معزى:
اى ساربان منزل مكن جز در ديار يار من
تا يك زمان زارى كنم بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون كنم خاك دمن گلگون كنم
اطلال را جيحون كنم از آب چشم خويشتن
حافظ:
اى نسيم منزل ليلى, خدا را تا به كى
ربع را برهم زنم اطلال را جيحون كنم
امير معزى:
بشگفت و تازه گشت دگرباره اصفهان
از دوست سعادت شاهنشه جهان
سلطان شرق و غرب كه در شرق و غرب اوست
صاحبقران خسرو و شاه خدايگان
حافظ:
شد عرصه زمين چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان
خاقان شرق و غرب كه در شرق و غرب اوست
صاحبقران خسرو و شاه خدايگان
اما نويسنده بر اين باور است كه معانى و مضامين مشابه و مشترك در سروده هاى اين دو شاعر, بيش از اينهاست و بارها در ديوان امير معزى نكاتى و تعبيراتى به چشم مى خورد كه ابياتى از غزل هاى حافظ را در ياد مى آورد; براى نمونه:
امير معزى:
جهان و هرچه در او هست دون همت توست
عيال همت تو هست صد هزار جهان
حافظ:
جهان و هرچه در او هست دون همت توست
مسلم است به عدل وزير شاه جهان
البته نويسنده اين اشتراك را به حوزه الفاظ و مفردات نيز تسرى مى دهد و نمونه اى كه ذكر مى كند, بخشى از قصيده اميرمعزى در مدح اميرارسلان ارغون, در دوران حكومت پرتشويش و تزلزل او در مرو (485 ـ 490 ق) و در روزگارى است كه بركيارق عزم آن داشت او را از ميان برگيرد و خراسان را به قلمرو فرمانروايى خود ضميمه كند:
معلوم شده است اين خبر از دفتر احكام
مفهوم شده است اين سخن از نامه اسرار
ديرى است كه در چرخ همين تعبيه سازند
هفت اختر سيار در اين شغل و در اين كار
اين دولت و اين ملك به بازى نتوان داشت
بازى نبود تعبيه اختر سيّار
نويسنده براى اينكه اشتراك در لفظ و معنى در شعر معزى را نشان دهد, ابيات مذكور را با بيت زير از حافظ مقايسه مى كند:
مباش غره به بازى خود كه در خبر است
هزار تعبيه در حكم پادشاه انگيز
به گفته نويسنده, بيت حافظ نيز گويا خطاب به پادشاه يا اميرى است كه در وضع و حالى همانند وضع و حال اميرارسلان ارغون قرار دارد (شايد سلطان زين العابدين) و به تدبيرها و (بازى ها) (يا به اصطلاح امروز سياست بازى ها)ى خود دلگرم و فريفته است; ولى (تعبيه)هايى كه در (احكام) كواكب صورت پذيرفته. به گونه ديگرى است و از (انگيخته شدن) يا برافتادن پادشاه (خبر) مى دهند. با توجه به اين قرائن است كه نويسنده اين اشتراك در الفاظ و معانى را به اندازه اى نزديك و آشكار مى داند كه نمى توان آن را به تصادف و اتفاق و توارد نسبت داد; از اين رو وى بر اين باور است كه بى گمان حافظ در سرودن اين بيت به ابياتِ امير معزى نظر داشته است.
نويسنده در چهارمين مقاله اين بخش, با عنوان (گفتگوى اقبال و حافظ) در ضمن بيان سير تكامل فكرى اقبال لاهورى, مواجهه او با عرفان ايرانى ـ اسلامى و شعر فارسى و خاصه نزاعش با حافظ را فراروى خواننده قرار مى دهد.
اقبال كه خود در خانواده اى عارف مسلك به دنيا آمده بود و از همان آغاز به سلسله قادويه ـ كه پدرش بدان تعلق داشت ـ پيوسته بود, ادبيات عرفانى اسلام و ايران را خوب مى شناخت و با مثنوى مولانا, اشعار سعدى و حافظ مأنوس بود و غزليات نظيرى, عرفى, كليم, صائب, بيدل و غالب را خوانده بود و نيز به افكار ابن عربى و عبدالكريم جيلى و كلاً به نظريه هاى وحدت وجودى دلبستگى خاص داشت; اما وى در دوره اى پرتحول و پرتلاطم و در جامعه اى مى زيست كه دستخوش آشوب و درگير تعارض افكار و ارزش ها بود و بازتاب اين احوال در آثار او, از نخستين مراحل حيات فكرى تا آخرين سال هاى عمرش به روشنى آشكار است. اقبال در آغاز اين دوره, از يك سو از نهضت عليگر و افكار سرسيد احمدخان متأثر بود ـ كه درمان دردهاى جامعه مسلمان هند را در اخذ علوم جديد و پيروى از روش هاى آموزشى غرب جستجو مى كرد ـ و از سوى ديگر به عقايد سيدجمال الدين اسدآبادى و نظريه وحدت جهانى اسلام او كه در آن روزگار در ميان مسلمانان هند رواج يافته بود و طرفداران بسيار داشت, دل بسته بود. به گفته نويسنده, اقبال سال ها درگير اين تعارضات بود و بخش بزرگى از كوشش هاى فكرى او در جهت سازگار كردن اين دو ديدگاه و يافتن راهى ميان آنها بود. شعر اقبال نيز كه در آغاز به پيروى از سنت هاى ادبى گذشته رنگ عاشقانه داشت و با مضامين عرفانى آميخته بود, در اين دوره به سوى موضوعات سياسى و مسائل اجتماعى گرايش يافت, ولى در عين حال زبان و ساختار لفظى سروده هايش به شيوه سخنسرايان پيشين بود و تا پايان عمر در شعر فارسى بر همين سبك و روش باقى ماند. هنگامى كه وى براى ادامه تحصيل از زادگاه خود به لاهور آمد, پروفسور آرنلد او را با فلسفه و تاريخ اروپا آشنا كرد و چشم انداز تازه اى پيش چشم او گشود. در اين زمان وى در بيشتر سروده هاى خود از بى خبرى و واپس ماندگى مسلمانان هند شكوه مى كرد و آنان را به بيدار شدن و شناختن وضع و حال خود, كوشيدن و روبرو شدن با شرايط و مسائل دنياى جديد و فراگرفتن علوم و فنون و روش هاى نوين زندگى مى خواند و كسانى را كه اين گونه آرمان خواهى ها را ناروا و نادرست و هر گونه گرايش به سوى شيوه هاى تفكر و زندگى جديد را انحراف از سنت هاى كهن و مغاير با اصالت احكام و قواعد دين مى دانستند, نكوهش مى كرد; اما آگاهى درست تر و روشن تر از علل فقر و ادبار و واپس ماندگى مسلمانان
زمانى براى او دست داد كه در سال 1905 م به تشويق آرنلد به انگلستان سفر كرد و در كمبريج فلسفه, اقتصاد و حقوق آموخت و تمدن غربى و آثار و نتايج آن را از نزديك مشاهده كرد. وى در آن جا از آراى كسانى چون كانت, هگل و خاصه نيچه و برگسون تأثيرى عميق پذيرفت.
وقتى در سال 1908 م به لاهور بازگشت, مرحله جديدى در حيات فكرى و روحى او آغاز شده بود و مى كوشيد مواريث فكرى و فرهنگى اسلامى خود را نقادانه مورد بازبينى و تحليل قرار دهد و از تركيب و همساز كردن آنها با آرا و نظريات متفكران مغرب زمين ديدگاه تازه اى پديد آورد و براى رهايى مسلمانان از ذلت و اسارت چاره اى بيابد. در جريانِ اين تأملات بود كه بسيارى از ديدگاه هاى پيشين او دگرگون شد: با عرفان وحدت وجودى و بزرگ ترين نماينده آن, ابن عربى به مخالفت برخاست و وحدت وجود وى را (غير اسلامى) و (مخالف اسلام) و (مخالف تعليمات قرآن) و فصوص الحكم را سراسر (زندقه و الحاد) محسوب كرد; شعر عرفانى فارسى را به عنوان (خيالات عجم) مردود شمرد و شعر حافظ را ـ كه قرن ها به عنوان عالى ترين نمونه فكر و ذوق شرقى و ايرانى شناخته شده بود ـ زهرآگين دانست; از اين رو در سروده هاى اردو و فارسى خود به دورى گزيدن از (خيالات عجم) توصيه مى كرد:
شيخ احمد, سيد گردون جناب
كاسب نور از ضميرش آفتاب…
با مريدى گفت اى جان پدر
از خيالات عجم بايد حذر…
اما انتقاد و اعتراضش بر حافظ از اين هم شديدتر شد; چندان كه در منظومه اسرار خودى, شعر حافظ را با بنگ و حشيش حسن صباح يكسان گرفت:
بگذار از جامش كه در ميناى خويش
چون مريدان حسن دارد حشيش
همچنين در همين منظومه, حافظ را (فقيه ملت مى خوارگان) و (امام همت بيچارگان) ناميد و نغمه چنگش را دليل انحطاط دانست:
… آن فقيه ملت مى خوارگان
آن امام همت بيچارگان
نغمه چنگش دليل انحطاط
هاتف او جبرئيل انحطاط…
همان طور كه نويسنده كتاب متذكر شده, زبان تند و آتشين اقبال عليه حافظ, طبقه درس خوانده و فارسى دان جامعه مسلمان هند را برآشفت; تا بدانجا كه اغلب نشريات ادبى و فرهنگى اردوزبان, از اواخر 1915 تا 1917 م صحنه مجادلات و مناقشات موافقان و مخالفان آراى اقبال بود; اما با بالا گرفتن انتقادات و اعتراضات به تدريج نگاه اقبال و نظرگاه او درباره حافظ تغيير كرد و در سروده هاى خود نه تنها هيچ گونه اشاره صريح معترضانه به نام حافظ نمى آورد, بلكه در موارد بسيارى, خاصه در غزل سرايى هاى خود, از ساختار كلام خواجه و اوزان و قوانى غزليات او تقليد و پيروى مى كند; تا آنجا كه (قباى رند حافظ) را برازنده قامت خود مى داند:
عجب مدار ز سرمستيم كه پير مغان
قباى رندى حافظ به قامت من دوخت
به گفته نويسنده شرح شكن زلف, البته باز هم در اشعار بعدى اقبال كنايه هاى طعن آميز به اشعار حافظ ديده مى شود و وى در مواردى چند, پوشيده به گفته هاى خواجه طعنه مى زند و آنها كه درباره مناسبات فكرى اقبال و حافظ و تأثيرپذيرى او از كلام خواجه سخن گفته اند (كسانى چون دكتر يوسف حسين خان در كتاب حافظ اور اقبال,4 پروفسور محمد منور در كتاب علامه اقبال كى فارسى غزل5) ظاهراً اين گونه تعريضات و اشارات تلويحى و پوشيده اقبال به شعر و فكر حافظ را از نظر دور داشته اند; از اين رو دكتر مجتبايى به ذكر اين موارد مى پردازد و بر اين باور است كه هنگامى كه شعر حافظ را در كنار گفته اقبال مى آوريم, ارتباط فكرى آنها به روشنى آشكار مى شود و تناسب مضامين و بستگى معانى را به گونه اى مى يابيم كه گويى اقبال با خواجه در مناظره و مجادله و گفتگو است; براى نمونه:
آدمى در عالم خاكى نمى آيد به دست
عالمى ديگر ببايد ساخت و ز نو آدمى
كه ما به رهگذر تو در انتظار خوديم
حافظ شكوه سر مى دهد كه:
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
كجاست دير مغان و شراب ناب كجا؟
اقبال مى گويد:
بيا كه در رگ تاك تو خون تازه دويد
دگر مگوى كه آن باده مغانه كجاست
(براى نمونه هاى ديگر, نك به: ص 93 ـ 95)
نويسنده, در صفحات پايانى اين مقاله, به ارائه نظر خود درباره نزاع اقبال با تصوف اسلامى و شعر حافظ مى پردازد. به زعم وى, اقبال نه با تصوف در كليت آن نزاع داشت و نه با تمامى فكر و شعر و شخصيت حافظ; وى تعليم و تربيتى صوفيانه يافته بود و با ادبيات عرفانى فارسى, عربى و اردو آشنا بود و تا پايان عمر از دلبستگى اش به عرفان نظرى و افكار صوفيانه هيچ كاسته نشد. مخالفت او با شعر حافظ نيز چندان كه خود بارها گفته است ـ برخاسته از ملاحظاتى خاص و براى حفظ و رعايت مصالح جامعه بوده و به گمان خود مى خواسته است عامه مردم مسلمان را از تأثير پاره اى از افكار به اصلاح منفى و منافى سعى و جهد و عمل, دور و بركنار نگه دارد. به گفته نويسنده, از دقت در سروده هاى اقبال, خصوصاً در غزل هاى وى, تأثير كلام حافظ هويدا مى شود و در غزل سرايى بيش از هر شاعر ديگر از شيوه سخن خواجه شيراز پيروى كرده است. اقبال گرچه در برخى از مبادى فكرى, چون مسئله جبر و اختيار و رابطه عقل و عشق با حافظ موافقت نداشت, ليكن غالباً ميان خود و حافظ نوعى نزديكى و تجانس روحى و ذوقى احساس مى كرد; به خليفه عبدالحكيم از دوستان نزديك خود, گفته بود: (برخى اوقات چنين احساس مى كنم كه روح حافظ در من حلول كرده است).
پنجمين و آخرين مقاله6 بخش نخست, در واقع پاسخ دكتر مجتبايى به پرسش زنده ياد دكتر حسينعلى هروى, مؤلف كتاب چهارجلدى و سودمند شرح غزل هاى حافظ, درباره بيت زير است:
بر جبين نقش كن از خون دل من خالى
تا بدانند كه قربان تو كافركيشم
پرسش شادروان هروى شامل دو بخش بوده است: 1. مسئله مهرپرستى ايرانى در غرب; 2. ارتباط آن با ايران يا ايران عصر حافظ.
دكتر مجتبايى در پاسخ پرسش نخست بر اين باور است كه پرستش مهر ـ البته به عنوان يكى از ايزدان دين زرتشتى ـ بى گمان, در سده هاى هشتم و نهم هجرى در فارس و در برخى ديگر از نواحى ايران, وجود داشته و در آتشكده ها و در مراسم دينى مزداپرستان مهر و ناهيد و در كنار آنها بهرام و ساير ايزدان و امشاسپندان اوستايى مورد ستايش قرار مى گرفته اند و موبدان سرود اوستايى مهريشت را مى شناخته اند و در ضمن اجراى آداب دينى, بخش هايى از آن را مى خوانده اند; چندان كه اكنون نيز چنين مى كنند; اما مهرپرستى غربى, بر آن گونه كه در چند سده اوليه مسيحى در امپراتورى روم رواج داشته است, پس از غلبه مسيحيت و رسمى شدن آن در اروپا, به كلى از ميان رفت و مسيحيت نوخاسته كه با جذب عناصر بسيار از آداب و آراى دينى رايج در اروپاى آن روزگار, و هماز كردن آنها در خود, نيرو و قابليت گسترش يافته بود ـ در قرن پنجم ميلادى جاى آن را گرفت و از آن زمان به بعد, در غرب دينى به نام مهرپرستى ـ نه پنهان, نه آشكار ـ هرگز وجود نداشته است; گرچه در برخى از جريان هاى فكرى و نهادهاى اجتماعى غرب و بيش از همه در مسيحيت, آثار و بقاياى بسيار از آن برجاى مانده است. به گفته نويسنده, ادامه گسترش مهرپرستى غربى, البته محدود به قلمرو امپراتوران روم بود و طبعاً از آن حدود تجاوز نمى كرد, چه دين رايج و غالب در طبقه رزمى و سپاهى روم بود و چندتن از امپراتوران معروف روم و بسيارى از اشراف آن, پيرو و حاميِ و مروج اين دين بودند; اما در شرق, تا آنجا كه مى توان به شواهد عينى و تاريخى و باستانشناسى استناد كرد, از كناره هاى دجله و فرات به اين سو, هيچ گونه اثرى كه از آشنايى ايرانيان با آن حكايت كند, تاكنون به دست نيامده است و در آثار هيچ يك از نويسندگان و مورخان ايرانى و غيرايرانى نيز اشاره اى به وجود اينگونه مهرپرستى در ايران به چشم نمى خورد; از اين رو نويسنده متذكر مى شود كشف برخى نقوش و تنديس ها, از قبيل تصوير شير يا مرد شيرسوار يا گردونه خورشيد يا گاو و قربانى گاو و نظاير آنها, نمى تواند به تنهايى و مستقلاً, دليل وجود مهرپرستى باشد. اينگونه نقوش و تنديس ها يا جنبه نمادى (سمبوليك) دارند كه در اين صورت معناى آنها با مقايسه و مطالعه پديدارشناختى و تيپولوژيك روشن مى گردد و يا بيانگر و مبين بخشى از اسطوره اى هستند كه در اين صورت بايد محل و معناى آنها را در ساختمان كلى و به هم پيوسته آن اسطوره تعيين كرد و ارتباطشان را با اجزا و عناصر ديگر روشن ساخت.
نويسنده در ادامه به قسمت دوم پرسش مرحوم هروى مى پردازد; يعنى مهرپرستى در زمان حافظ و تأثير آن بر فكر و شعر حافظ. ايشان در پاسخ اين پرسش آورده اند: تاريخ عصر حافظ تا آن اندازه تاريك و مجهول نيست كه بتوان هرگونه موضوعى را در آن تصور كرد. در ميان كتاب هاى برجاى مانده از آن روزگار و پيش از آن ـ اعم از كتاب هاى تاريخى, جغرافيايى, عرفانى, كلامى, ملل و نحل و غيره ـ هيچ ذكرى از مهرپرستى به چشم نمى خورد. همچنين نويسنده معتقد است: تصور نمى توان كرد مردى چون حافظ كه ضديت و دشمنى با زرق و ريا و دغا از ويژگى هاى بسيار بارز و برجسته فكر و شعر اوست, خود تا اين اندازه رياكار و فريبكار و دروغگو باشد كه قرآن را با چهارده روايت از بر بخواند, به نماز و دعاى سحرى و درس قرآن خود بلافد, غزل ها و سروده هاى خود را با اشارات صريح و غيرصريح گوناگون به آيات و احاديث بيارايد و هرچه كرده همه از دولت قرآن كرده باشد و آن گاه در خفا با مغان مهرپرست در معابد مهرى به عبادت ميترا بپردازد (ص 108).
نويسنده در انتهاى مقاله به توضيح مضمون بيت موردنظر پرداخته است. به باور وى, بيت مذكور ناظر به رسمى است كه هنوز هم در برخى مناطق معمول و متداول است و چندان كه سودى و ديگران در شرح اين بيت گفته اند, هرگاه براى بهبود بيمار گوسپندى قربانى كنند, از خون همان گوسپند بر پيشانى بيمار علامت مى گذارند; از اين رو اين بيت هيچ ربط و نسبتى با آداب مهرپرستان غربى ندارد كه مهر يا داغ بر پيشانى نهادن از مراسم ايشان و از آداب تشرف به مرتبه (سربازى) در آن آيين بوده است و اين مهر يا داغ نهادن بر پيشانى نيز هيچ ربطى به قربانى و قربانى شدن ندارد; چه در آيين مهرپرستان غربى, انسان را قربانى نمى كردند.
بخش دوم كتاب شرح شكن زلف, مشتمل بر پنج فصل است كه نويسنده در 82 گفتار كوتاه و بلند آن به بيان نكات و ملاحظاتى بديع و تازه در شعر خواجه پرداخته و مى توان گفت: وجهه همت وى در اين 82 گفتار, بيشتر معطوف به يكى از موارد زير بوده است:
1. توضيح يك بيت يا اصطلاح با رجوع به سابقه معنايى آن در متون متقدم. در اينجا دو نمونه ذكر مى شود:
دولت بى خون دل
دولت آن است كه بى خون دل آيد به كنار
ورنه با سعى و عمل باغ جنان اين همه نيست
نويسنده در توضيح بيت بالا به اين گفته بايزيد اشاره مى كند: (بالكسب لاتُحصَل القربه… فالعبد الجَوهَرى مَن يَمشى فَتَغورُ رجلاهُ فى كَنز); سپس به اين قول عطار در تذكرة الاوليا استناد مى كند: ([بايزيد] گفت: به جهد و كسب هيچ حاصل نمى توان كرد و اين حديث كه مراست بيش از دو كون است, ليكن بنده نيكبخت آن بود كه مى رود, ناگاه پاى او به گنجى فرو رود و توانگر گردد). در ادامه نويسنده در توضيح بيت, اينگونه مى آورد: آنچه با سعى و عمل حاصل مى شود باغ جنان است, نه قرب و وصال; دولت ديدار و نعمت وصال موهبتى است كه از فيض حق حاصل مى شود نه از فعل عبد و فيض الهى معلول هيچ علتى نيست و در چنبر عليّت درنمى آيد. كرامت و رحمت حق از عدالت او خوش تر است; دولت و سعادتى كه با سعى و عمل حاصل شود, به عدالت خداوند متعلق است و دولت و سعادتى كه بى خون دل و بى سعى و عمل به دست آيد, از رحمت و كرامت او برخاسته است.
طمع خام
عكس روى تو چو در آينه جام افتاد
عارف از خنده مى در طمع خام افتاد
در اينجا, مؤلف پس از ذكر معناى ظاهرى بيت, به توضيح معناى پنهان آن مى پردازد. به گفته وى معناى پنهان بيت خامى طمع عارف را توجيه مى كند. عارف سالك در مقام حضور و مشاهده, چون عكس كمالات و جلوه هاى جلال و جمال ذات حق را در مرآت قلب خود ديد, در استغراق شهود و غلبه سكر عكس را صاحب عكس پنداشت و در گمان باطل اتحاد شهود و مشهود, فرياد (اناالحق) و (سبحانى) برآورد. نويسنده, در توضيحِ مدعاى خود به گفتگوى حضرت رضا(ع) با عمران صابى اشاره مى كند كه وى از حضرت پرسيد خدا در خلق است يا خلق در خدا؟ حضرت در جواب پرسش او از او مى پرسد: (اخبرنى عن المرات, انت فيها اَم هى فيك؟). پس روشن است كه عكس در آينه, صاحب عكس نيست و تنها عكس و نمود اوست, اما هركسى خود را او و او را خود مى پندارد; سپس نويسنده به سخن نجم الدين رازى در مرصاد العباد در بيان فرق ميان تجلى روحانى و تجلى ربانى اشاره مى كند كه اين معنى را به نوع ديگر توجيه مى كند: (و روح را نيز تجلى باشد و در اين معنى, سالكان را غلط بسيار افتد. گاه بود كه صفاتِ روح يا ذاتِ روح تجلى كند, سالك را ذوق تجلى حق نمايد و بسى روندگان كه در اين مقام مغرور شوند و پندارند كه تجلى حق يافتند و اگر شيخى كامل صاحب تصرف نباشد, از اين ورطه خلاص دشوار توان يافت).
به گفته نويسنده در اينجا نيز عارف تجليات روح را ـ كه نفحتُ فيه من روحى ـ در مرآت كلب خود ديد و آن را تجلى ذات حق پنداشت و در كمال باطل افتاد و حال آنكه به موجب قول جرجانى در تعريفات (لايتجلى الحق من حيث ذاته على الموجودات الامن وراء حجابٍ من العجب الاسمائية).
2. توضيح بيت و نشان دادن صورت صحيح قرائت, ضبط بيت و آشكار كردن خطاى برخى كاتبان, براى نمونه:
با خر خودشان نشان
ييارب اين نودولتان را با خر خودشان نشان
كاين همه ناز از غلام ترك و استر مى كنند
به گفته دكتر مجتبايى, ضبط نسخه هاى قديم, (با خر خودشان نشان) است و كاتبان نسخه هاى جديدتر از آنجا كه حرف اضافه (با) را در مصراغ نخست, بى وجه و بى مورد پنداشته اند, آن را به (بر) تغيير داد, به گمان خود بيت را اصلاح كرده اند. اين اصلاح در برخى چاپ هاى نيمه تحقيقى و نيمه انتقادى جديد ديوان نيز به چشم مى خورد; ولى نويسنده بر اين باور است كه از ضبط نسخه هاى معتبر چنين به نظر مى رسد كه خواجه (با) را در اينجا عمداً و به قصدِ ايهام انگيزى و در عين حال طعن و طنز نسبت به نودولتان زمان آورده است; از اين رو (با خر خودشان نشان) در اين بيت دو معنا را به خاطر القا مى كند: الف) به خر خودشان سوار كن; يعنى به حال و وضع اول بازشان گردان و در محل خودشان قرار ده; ب) با خر خودشان همنشين و قرينشان گردان.
گفتنى است دكتر مجتبايى در برخى موارد, زياده بر آشكار كردن خطاى كاتبان يا مصححان به سوءفهم يا خطايِ برخى شارحان, نويسندگان را نيز فراروى خواننده قرار مى دهد; چندان كه در ضمن توضيح بيت معروف خواجه:
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد
به نقل شرح و توجيه بى پايه و بى اساس و در واقع مضحكِ نظام الدين غريب يمنى در لطايف اشرفيه يا ملفوظات سيداشرف جهانگير سمنانى مى پردازد. نظام الدين غريب يمنى در كتاب مذكور (ص 1297) كه به گفته دكتر مجتبايى مجموعه اى است از مطالب پراكنده و غالباً بى اساس كه بى شك سال ها پس از وفات سيداشرف سمنانى (سده 8) به نگارش درآمده, در شرح لطيفه مانند خود, در توجيه بيت فوق چنين آورده است:
ما محتاج و او مشتاق
سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟
ما به او محتاج بوديم, او به ما مشتاق بود
نويسنده در توضيح بيت بالا, پس از ذكر اقوالى از بايزيد, ابن عربى و شيخ احمد جام به دو مورد در رساله يوحنا و سروده هاى كبيرداس اشاره مى كند. به گفته او, در رساله اول يوحنّا (4/19) آمده است: (ما او را محبت مى نماييم, زيرا كه اول او ما را محبت نمود), و دوستى ما او را. كبيرداس, عارف هندوى بهكتى نو نيز در سروده اى گفته است: (دل را همچون آب رود گنگ پاك و صافى كردم. اكنون اين اوست كه در پى من مى دود و فرياد مى كشد: كبير! كبير!).
ذكر نمونه اى ديگر از شباهت هايى از اين دست, خالى از فايده نيست:
ييك فروغ رخ ساقى
اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود
ييك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد
مؤلف پس از ذكر نمونه هايى از عطار, مولوى و شيخ محمود شبسترى در توضيح بيت خواجه, شباهتِ نوعى معناى آن را با قطعاتى از اوپانيشادها (كَتها: 2: 3, 15; شوِتاشوَتَرَه: 6: 14; مونَدكَه: 2: 112; و نيز در بَهگَوَدَگيتا, 15: 12) نشان مى دهد: (نه خورشيدى مى تابد, نه ماهى, نه ستاره اى و نه درخششِ آذرخشى. تابش آتش از كجاست؟ هرچه مى تابد از تابش اوست و جهان هستى از فروغ او روشن است). به گفته وى, در رسائل هرمسى نيز آمده است: جهان عكس آفريدگار است: (پاك تويى كه [جهان] طبيعت سراسر تصوير (eikon) توست).
كتاب شرح شكن زلف, در هيئتى زيبا و با حروفى مناسب به چاپ رسيده است, ولى از اغلاط چاپى خالى نيست. فهرست ها و نمايه جداگانه اى كه در آخر كتاب آمده است, پژوهشگر و خواننده را به مضامين و مطالب و اشعارى كه در هر دو بخش كتاب آمده است, راهنمايى مى كند; البته وجود خطاهايى چند در ذكر صفحه كه در فهرست ابيات و نمايه اعلام راه يافته است, نيل به اين مقصود را كمى دشوار مى كند; براى مثال در فهرست ابيات, در مقابل بيتِ اقبال (گشاى پرده ز تقدير آدم خاكي… ) صفحه 87 درج شده است كه وقتى به كتاب رجوع مى كنيم, آن را در صفحه 93 مى يابيم; در واقع ميان شماره صفحات فهرست با متن اصلى كتاب در همه موارد 6 صفحه اختلاف هست. اين خطا در بخش نمايه اعلام نيز راه يافته است.
به هر تقدير, از اين خطاهاى مطبعى كه درگذريم, مى توان گفت: وجود نكات و مطالب بديع و به راستى سودمند در كتاب شرح شكن زلف, آن را در زمره كتاب هاى ارزشمند و پرفايده در حوزه گسترده و پرجاذبه حافظشناسى قرار مى دهد; از همين رو در مطالعه گرفتنِ آن براى هر پژوهنده اى متضمن فوايد بسيار است.
پي نوشت ها :
1. عبدالحسين زرين كوب; از كوچه رندان; تهران, 1366, ص 8.
2. به گفته دكتر مجتبايى, تعلق خاطر حافظ به اميرخسرو تا بدانجاست كه احتمالاً سه منظومه اميرخسرو (شيرين و خسرو, آينه سكندرى, هشت بهشت) كه در نسخه نفيسى از خمسه او در كتابخانه دولتى تاشكند محفوظ است, به خط خواجه حافظ باشد. هم از اين رو, نويسنده به نقل و رد دلايل مرحوم دكتر محمد معين در رد اين انتساب مى پردازد و بر اين باور است كه دلايل دكتر معين ناكافى است و (تا وقتى كه دليلى قاطع و روشن خلاف اين انتساب را اثبات نكند, اين نوشته ها را مى توان به خط خواجه حافظ دانست) (نك به: ص 25 ـ 30).
همچنين براى آگاهى از دلايل مرحوم معين, نك: معين, محمد, (اميرخسرو دهلوى), مجله مهر, سال 8, شماره هاى دوم, فروردين و ارديبهشت 1331; نيز نك: همو, حافظ شيرين سخن, به كوشش دكتر مهدخت معين, تهران, 1375, ص 104 ـ 107.
3. (طوطى هند) لقبى است كه به اميرخسرو داده اند و او خود در غزل هايى چند, خود را (طوطى) و (طوطى هند) خوانده است; براى نمونه:
خسروم و چو طوطيان در هوس شكرلبان
تا شكرى به من دهد خنده يار من چه شد
4. حافظ و اقبال.
5. غزل فارسى علامه اقبال.
6. شادروان دكتر حسينعلى هروى پيشتر اين مقاله را در كتاب مذكور (ج 3, ص 1403 ـ 1407) به چاپ رسانده بودند.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}